هوالرحمن الرحيم


 


ديشب به وکيل انتشارات پيام دادم . کسي که اولين مکالمات ما و ايميل هامون با هم شکل گرفت و بعد تبديل به يک قرارداد سه ساله شد . گله کردم ! ديشب ويس هاي هشت دقيقه اي ، يازده دقيقه اي و همينطور بين ما رد و بدل مي شد . از خودم گفتم ! از ساجده ! از دختري که خدا نطفه ي چيزي رو درونش شکل داده بود و او به دنبال بستر رشد و شکوفايي تک تک انتشارات ها و آژانس هاي ادبي رو بررسي کرده بود و رسيده بود به اينجا . از اينکه کم سن بودنش ، دختر بودنش ، کم تجربه بودنش ، از اينکه اين نگاه ها بهش بود و اينجا اين ها رو حس نکرد . با آغوش باز پذيراييش کرديد . از اينکه ساجده ، محمود دولت آبادي نبود ! عرفان نظر آهاري نبود ! سيد مهدي شجاعي هم نبود ! مصطفي مستور هم حتي نبود ! اما خاکش رو خدا جوري برداشته بود که ميتونست باشه ! ميتونست محمود دولت آبادي باشه ، عرفان نظر آهاري باشه ، سيد مهدي شجاعي باشه و حتي مصطفي مستور هم باشه ! فقط کمي اعتماد مي خواست ، کمي پر پرواز و بستر ! چيزي که متاسفانه توي اين کشور اگر بخواي براشون به خودت تکيه کني نه پول و پارتي و . ، همه چيز خيلي سخت پيش ميره . من به خودم تکيه کرده بودم . تنها بودم و فکر مي کردم اينجا ، جاييه که درک کرده با دادن فضا به تازه کار ها ميشه استعداد هاي نو رو شکوفا کرد ، پرورش داد و به جهان معرفي کرد و يا نه ! ميشه بهشون نشون داد که فکر مي کردند استعداده و در واقع جاي ديگه اي جاشونه و پر پروازشون . از همشون گفتم و بعد گوشيم رو خاموش کردم ، قرص خوردم و خوابيدم . 


حقيقتا گله مند بودم ! از اينکه با شور و اشتياق وصف ناشدني ِ تغيير جهان و احساس تکليف به فرهنگ و ادبيات وارد شده بودم ، پلن چيده بودم و پيش مي رفتم اما کم کم ، کم کم کم کم شد طوري که جز با پيگيري هاي من کاري انجام نميشد . از يه جايي به بعد پيگيري نکردم ! حس کردم اهانت به اون جوانه ايه که درم شور رشد داره ! تحقير و توهين بهشه . بخاطر تعهد قرارداد با نشر ديگه اي کار نکردم کاري که در اين يکسال رهاشدگي سه اثرم ميتونستم با انجامش تا الان به چاپ سوم و چهارم هم برسم . ميتونستم لااقل حق تاليفمو بگيرم . فقط صبر کردم . آثار يک نويسنده بچه هاشن ! لااقل براي من بچه هامن و من چشمم رو يکسال روشون بستم اما ديگه تاب نياوردم . مادرانگيم ، شورم ، شوقم ! اميدم رو داشتند خفه مي کردند . داشتند توي دنياي خاکستري آدم بزرگ ها غرقم مي کردند و من تاب نداشتم ! من مداد رنگي هامم آورده بودم تا دنياي اون ها رو هم رنگي رنگي کنم و حالا مداد رنگيامو جلوي چشمم داشتن ميشکستن . 


ديشب حرف هامون تموم شد و من قرص خوردم و خوابيدم . هميشه توي کيفم چيزي براي بچه ها هست . گاهي شکلات ، شايد پاک کن و مداد هاي فانتزي ، گاهي پاستيل ، گاهي برچسب ، گاهي آبنبات چوبي ، گاهي پيکسل يا . يک چيز کوچيک اما به تعداد هميشه در کيفم هست تا هر بچه اي رو ميبينم در هرجايي ، مطب ، خيابون ، پارک ، بانک و . ولو شده براي چند دقيقه به دنياش حال خوب بدم . هميشه چيزي براي بچه ها توي کيفم بود و اين روزها ، صد و ده جلد کتاب ! کتاب هاي خودم ، کتاب هاي ديگران ، قر و قاطي . 


سه شب مونده به عيد و من رفته بودم تا کمي آب ميوه بخرم ، جلوي در مغازه دخترک موفرفري با موهاي بلند و باز دورش داشت گربه اي رو ناز مي کرد و مادرش ، صبور و با عشق نگاهش مي کرد . ميگفت مامان ! دوست داره نازش کنم ! مامانش گفت ؛ همه دوست دارن ناز بشن ، حتي آدما ! بعد دست کشيد به سر دخترش و سرش رو بوسيد . برادرش داشت کنار پدر صحبت مي کرد. دست کردم تو کيفم ، دو جلد کتاب بيرون آوردم و رفتم جلو ؛ سلام ! عيدتون مبارک باشه . 


رو کردم به دخترک ؛ يه عيدي ِ کوچولو خوشگل خانوم و بعد رومو برگردوندم سمت پسرک ؛ اين هم عيدي شما ! خنديدم و رفتم تا سفارشم رو تحويل بگيرم . کمي طول کشيد . دخترک به هر کسي اونجا ايستاده بود غريبه و آشنا دوان دوان و نفس ن مي گفت ببينيد ! ببينيد عيدي گرفتم ! 


اينقدر ذوق داشت و با اون موهاي خرمايي ِ فر ِ بلند ِ رقص کنان توي هوا ، اينور و اونور ميدويد که ناخودآگاه خنديدم . رو کرد به گربه اي که نازش مي کرد ؛ ديدي پيشي ! عيديمو ديدي ؟! 


مامانش آرووم اومد سمتم . ببخشيد ، دليلش چيه ؟


نگاهش کردم . اينقدر دنيا هامون خاکستري شده بود که براي هديه ي لبخند به همديگه دليل مي خواستيم .


- من نويسنده کودک و نوجوان هستم . دنياي ما آدما داره رنگ ميباره مخصوصا اين روز ها و من دارم سعي مي کنم ولو به قدر چند لحظه به دنياي آدما رنگ بدم . به بچه ها حال خوب بدم . دنياي بچه بايد رنگي بمونه ، بايد رنگي بزرگ بشن 


دخترک ، ناز اومد سمتم ؛ يعني شما واسه ما بچه ها قصه ميگين ؟


زانو زدم جلوش . 


ادامه داد ؛ بعدم اينا رو نقاشي مي کنين ، چاپ مي کنين ميدين به ما ؟


سرمو ت دادم 


رو کرد به باباش ؛ بابا بابا اين خانومه قصه مي نويسه ! واسه ما . 


اينقدر با ذوف و بلند گفت که قند توي دلم آب شد . 


- اينم شما نوشتين ؟!


نگاه به جلد کتاب کردم 


- نه عزيز دلم ، اين کتابي که دست شماست رو من ننوشتم .


- ولي شما براي ما ها قصه مي نويسين . يکي از قصه هاي دنيا ، يکي از کتاباي دنيا مال شماست درسته ؟


- دقيقشو بخواي ، هشت تاشون :) 


چشمک زدم


دويد سمت باباش و کتشو کشيد 


بابا بابا ، اين خانومه هشت تا قصه براي ما نوشته ! منم ميخوام قصه بنويسم .


مامانش گفت بايد از اين خانوم کمک بگيري


اومد پيشم . سفارشم حاضر شده بود و داشتم ميرفتم سمت ماشين


با داداشش روبروي ماشين ايستادن و دست ت داد و داد زد ؛ من صاحب هشت تا از قصه هاي دنيا رو ديدم . منم يه روز قصه مي نويسم ، براي همه 


نشستم توي ماشين و به اين فکر مي کردم خدا چه به موقع ، زمزمي رو از زميني که فکر مي کني خشکيده روون ميکنه . فکر ميکردم درگيري من و ناشر و سه تا کتاب گير کرده اين بين کيلويي چند ؟! اميد همينه ، شوق همينه ، شور همينه .


اومدم خونه ، دفتر نوشته هامو که مدت ها بود کنار گذاشته بودم ، باز کردم  و به ناشر پيام دادم ؛ منتظر تماس ويراستار هستم ! 


#ساجده_شيرين_فرد


حقيقتا شب قشنگي بود برام


اينقدر قند تو دلم آب شد و به خدايي که منو آفريده و به ساجده باليدم که حد نداشت


شکرت :) 


همين ! 

هشت تا از قصه هاي دنيا

، ,مي ,رو ,ها ,؛ ,قصه ,و به ,بود و ,و من ,مي کرد ,فکر مي

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود نمونه سوالات برنامه ریزی درسی دوره تحصیلی متوسطه پیام نور touristkadeh مُـعادِلـًٌـِهٌّ ۍًٍٍٍ زًٌٍِنـدِگے 1co vahidrahmati 33336 روانشناس کودک _ فرهاد فرخی kgolmohammadpoor maahchatroom fdstore